11/26/10

مصاحبه با « من ِ» متعهد ِ وطن پریش

روانشناس نروژی : اتفاق بزرگی در راهه ...
من : چه رنگی  ؟
روانسناش نروژی : اتفاق بزرگی در راهه .
من :  همان همیشگی یا  ... یاد دهن افتادم  ، دهن هایی که  باشون  هم زبون بودم ... به داخل دهنم نگاه کن : روی دندان های آسیاب ، اتفاق بزرگ نشسته ، فکر کنم  رنگی بین زرد و سبز داره البته قبلا رنگش فرق می کرد . به نظر ما  اتفاق بزرگ در گذشته ی دور اتفاق  افتاده  پس ما به خاطر احترام به اتفاق بزرگ  ، زبان کوچکی از آن را در دهان نگه داشتیم  ...  دیگر اتفاقی نیفتاد ... اما اگر شما می گویید که اتفاق بزرگ در راهه امیدوارم درک کنید که اتفاق با اتفاق فرق می کنه . اتفاق من اتفاق منه و اتفاق شما هم اتفاق شما .
روانشناس نروژی : عادی هستی ؟
من : آموزش ، از مسائلی بود که هر چه باشد الان بلدم بنویسم اما عاشق حرفم ... یاد نگرفتم عادی باشم . عادی بودن همان حل کردن مسئله ی دو به علاوه ی دو  ... وقتی عادی نباشی پس عدد دو اصلا وجود نداره ... مسئله هیچ وقت حل نخواهد شد  ... من آدم عادی نیستم ، زبانم  ورم کرده  . موقع حرف زدن به جای استفاده از کلمات از پُف کلمات استفاده می کنم . واقعا نمی دانم کسایی که از کلمات سر راست یعنی بی پف ، استفاده می کنند اصلا لذتی هم می برند ؟ ... پف های کلمات کمی روی زبان می لغزد و بعد خودش به آرامی از لای لبها بیرون می افتد ، مخاطب صورتش را عقب می گیرد و با چشم هایی گشاد پف ها را از همان دریچه ی چشم به مغزش هول دهد ... شاید هم به جای مغز به جای دیگرش هول دهد اما لذت بخش است ... یک فرایند دخول و خروج مجازی .
روانشناس نروژی : من از حرف زدن با تو لذت می برم ...
من : شاید نتونستم  فرایند دخول و خروج خودمون رو با تو به خوبی انجام بدم ... چرا می خندی ؟ ... در جایی که من زندگی می کنم بعد از حرف زدن با کسی یا درد می کشی یا درد می کشد ، غیر از این  آدم احمق بیشعوری هستی که باید بروی میدون انقلاب و فیلم های مبتذل ببینی ...  آدم  غیر عادی فیلم مبتذل دوست ندارد و همیشه متعهد است . مردم عادی تا آخر عمر مثل بچه ها زندگی می کنند ... (فریاد می کشد) باید به سوی غیرعادی شدن پرواز کرد ... تو هم آدم عادی هستی که آموزش عادی به تو یاد داده که به دنبال کشف عجایب الخلقه ها باشی ... دیدی مچت رو گرفتم . از همون اول که باهات حرف زدم از کلمه های مبتذلی استفاده می کردی که انگار می خواستی موجودیت من رو به کشور خاصم از بین ببری ، اما من از همان اول نقشه ات را خوانده بودم .  تو مرتب از زبانی استفاده می کردی که هیچ پف و زیر لایه ی به خصوصی نداشت ... هدفت فقط بی اعتبار کردن زبان من بود ... حالا قرصم رو بده که برم استراحت کنم ...
روانشناس نروژی : دوست داری با آنتونیو و جورجی توی باغ قدم بزنی ... اونها از دستت دلخور شدن ، دیروز به من گفتن که تو بهشون قول داده بودی که ماجرای دستگیر شدنت توی کشورت  رو براشون تعریف کنی اما هیچ وقت این کار رو نکری !
من : اون دوتا حالم رو به هم می ریزن ... توی زندگی خفت بارشون فقط  یاد گرفتند هر چیزی رو که دیگران براشون تعریف می کنن روی دیوار مستراح یادداشت  کنند وتاریخ بزنند .
                                                                                           ادامه دارد

1 comment:

n said...

like. like. like