4/17/11

MY my EROR eror

 فروشگاه مواد غذایی  ...
باید کفِ کفش هات را محکم به پادری بکشی و  بعد داخل شوی .
 جایی مملو از بو ...
اینجا حس بویایی کارکرد معمولِ خود را ندارد . مثل اینکه بوی خاصی را لحظه ای تشخیص دهیم اما رغبت چندانی در ما وجود ندارد که ذهنمان را فقط به یک مسیر منحرف کنیم ... شاید تجربه کردنِ معجون ضعیفی از بی بویی برایمان بد نباشد ، اینطور بهتر می توانیم تجربه های جدید را کشف و انتخاب کنیم !  
بله ، به محض ورود به فروشگاه  دیدن همان چند ردیف اول کمک زیادی به فراموش شدن یا کم رنگ شدن فکرهای قبلی ِ پیش از ورودمان به آنجا می کند ... درسته ،  کالاها و خوراکی های تازه به بازار عرضه شده در همین ردیف های اول قرار دارند . قبل از این جایی ندیدیمشان و یا چون جنس های تازه بازاری شده هستند که شناخت آنچنانی از نحوه ی درست مصرف آنها نداریم و همین باعث شده تا کمتر تمایلی به مصرفشان نشان دهیم . اما همین ردیف اولی بودن برای آنها مزیتی به شمار می رود که احتمال انتخابشان را به شدت بالا می برد .
 فکر می کنیم با نفسی تازه و سرحال کارمان را شروع کرده ایم ... می خواهیم با حداکثر انرژی سبدمان را پر از هر چیزی بکنیم ... اما حریف های همیشگی همان ردیف اولی ها ، با نفس تازه تری آماده ی رقابتند . می دانم شاید اصلا دوست نداشته باشیم وارد عرصه ی رقابت و مبارزه شویم آن هم با چیزهایی که خودشان را با میل به ما عرضه می کنند ! ... فکر می کنم اینجا باید بهانه گیری کنم و بگویم : چرا آنهایی که ردیف های جلوتر نشسته اند  تازه و به روز شده تر از ردیف های عقب تر هستند ... البته این را می دانم که در نظام ارزش گذاری چه قانون هایی وجود دارد !

4/3/11


در گزارشی خواندم ، مردی سه روز پیش در خانه ش واقع در گوشه ی دنج شهر خودکشی کرده و خانواده ی اصول مدارش به شدت عصبانی هستند  ... زبان کسی که گزارش را نوشته بود به شدت عصبانی به نظر می رسید ، شاید هم به نظر می رسید که می گوید :  احمق ها خودتون را زودتر اصلاح کنید  ... به ریش هام دست کشیدم .
خانواده ی مرد از دست رفته ،  چند روز بعد به شبکه یک تلویزیون دعوت شدند تا درموردِ خودکشی مرد  توضیحاتی بدهند . مرد تقریبا برای عده ای از مردم شناخته شده بود و کارهایی انجام داده بود که عده ای او را می شناختند  .
فکر کنم اینطوری بود که هر کجا پروژه ی بزرگ و کوچکی یا سمیناری یا خیلی از کارهای مهمی را که برنامه ش از قبل در تلویزیون یا رادیو اعلام می شد ... او در آن برنامه ها شرکت می کرد بدون اینکه تجربه شخصی یا حتی سِمَتی داشته باشه . اکثر اوقات نیز مردم او را در حال انجام کار متفاوتی می دیدند  .  هیچ کس از حضورش در همه جا سر در نمی آورد حتی در موردش فکرهایی هم می کردند ... او جاسوس دولت است ، به همه جا سرک می کشد . مگه به غیر از اون آدم دیگری ندارند؟ ! ... معروف شد و خانواده ش خیلی از تصویر او در جامعه خوشحال نبودند .  چرا هیچ کس جلوش رو نمی گرفت ؟ ... با خودش همیشه می گفت : واقعا اینقدر آزادم ؟!
صدای نازک خواهرش را از تلویزیون شنیدم که گفت : هر هفته یک دکتر متخصص به خانه ش می آمد ... دکترش به او گفته بود  می خواهد از راز آزادی او سر در آورد تا بتواند در آینده برای بیمارانش این آزادی را تجویز کند  ... سیگار زیاد می کشید و این اوخر به همه چیز خیره می شد ... مثلا به دسته ی صندلی خیره می شد و از خاطراتش با دکتر حرف می زد . یکبار شنیدم که دکتر با تعجب از او پرسید : یعنی آن مرد با ریش های سفید که در کشور همسایه خیاط است و حتی برای زن و دخترش دامن های مد روز می دوزد ، خودِ تو هستی ؟ چه طور ممکنه ؟
 دکتر گفت : جوابش همیشه یک چیز بود من جاهای متفاوتی زمانم رو سپری می کنم ... خوش آب و هوا ، بد آب و هوا ... هم خیاط مد روز هستم ، هم خیاط لباس های از مد افتاده ...
کارهای مختلف ... توانایی بالایی لازم داره اما تا حالا از عهده ش براومدم ... راضیم اما ...
همه رو می شناسم ، می دونم که اون ها من رو نمی شناسند ...
 هیچ کلنگی به من داده نمی شه که به زمین بکوبم  ... نامه ای را با امضای من جایی فرستاده نمی شه ...
( می خندد )
 واقعا با این همه کار فکرمی کنند که من رو می تونند بیکار نگه دارند ؟!
... تقصیر خودم هم هست ... نباید به چیزی اعتراف می کردم ...  شما بهتر می دونید ، همیشه سوال می پرسند ! ...

3/8/11

...


  ... ترکیب خاکستری ، کرمی ، زرشکی چیزِ مزخرفی ساخته ... مهم نیست ، ریمیکس don't stop now آپارتمان روبرویی را خوش ترکیب می کند .
از خواب بلند شدم ، بعد از اینکه سرم را چند دقیقه ای خاروندم ، دوست داشتم کت و شلوار مشکی ای بپوشم ، موهایم را روغن بزنم و اگر هم سبیل سیاهی گیرم آمد پشت لب بگذارم و برای قدم زدن  از خانه بیرون بزنم ...
از کنار فروشگاه کتاب های آموزشی رد شدم ... چند قدمی گذشته بودم ، پشیمان شدم چرا ویترین فروشگاه را سرسری گرفته ام ! مثل زمانِ رانندگی کردنم ، به کوچه ای می پیچم بعد با مشت به پایم می کوبم ، چرا تابلوی راهنماییه سر کوچه به پشمم نبوده ! ... پایین کتم را مرتب و به طرف فروشگاه برمی گردم ... اگر قرار بود یکی از این کتاب ها را انتخاب کنم ...!
یک روز پلیسِ سفید پوشِ راهنمایی و رانندگی که با حرکت دستاش سعی داشت به من نشون بده که خیلی عصبانی تر از این حرفاست ، گفت : هر کاری رو که نباید به میل خودت انجام بدی ، همه ی برنامه ها از قبل چیده شده ...
با دستمال کاغذی ، روغنی را که از موهام روی گردنم چکه کرده بود پاک کردم ... هنوز تصمیمی برای داخل شدن به فروشگاهِ خلوت نگرفتم . به قول یکی از نویسنده های مورد توجه دوران نوجوانی ام : عجب به روزی که فروشگاه ِفروشِ آموزش شلوغ تر از سوپرمارکت باشد !

3/2/11




به تجربه یاد گرفته بودند دروغ را دست کم بگیرند ، اگر توانستند هیچ تصویری را از آن متصور نشوند . به نظر نمی رسد دیگر کلمه یا جمله ای باعث توطئه به کلمات دیگر شوند !
شخصی که برای بقیه عجیب به نظر می رسید ، یک روز تصمیم می گیرد که برای خانه اش پرچم پرنقش و نگاری درست کند . نردبان همسایه را قرض گرفت و از آن بالا رفت ، پرچم را بالای در ورودی خانه ی آجری نصب کرد و از نردبان پایین پرید . همسایه نردبانش را پس گرفت ...  آخرین بار بود که یکدیگر را دیدند .




1/20/11


 متوجه شده بودیم :
می گفتند در زندگی راه هایی هست ، می توان انتخاب کرد و ما علاقه نداشتیم فقط یکی انتخاب کنیم   پس راههایی را زیر نظر گرفتیم ... ردیف حرکت هاکنار هم چیده شد . روزها و شب ها در میان ردیفِ راه ها  با تصمیم گرفتن درگیر بودیم که چاره ای باقی نماند ! ... اینبار نیز انتخاب یک راه ... البته هیچ وقت مشخص نشد که ما نتوانستیم با ردیف ها کنار بیایم یا بالعکس . کسی به ما خبر رساند که پیش از انتخاب اول ما ، انسانی گفته تلاش کنید هرگز نچرخید یا اگر چرخش شما را در برگرفت با دستهای آهنی حرکت را قطع کنید ،  مستقیم را نگاه کنید و به اصطلاح رایج " سرباز یک چشم" باشید .


1/13/11

 پرتره ، دوست داری !

  فقط یک امتحان کوچیک مشکلی به وجود نمیاره ، شاید هیچ مشکلی !
عکس جایز است  .
 دیروز به قصد خرید مِتر خیاطی  به چهارراه نزدیک خانه ش رفت . فروشنده همانطور که برای برداشتن مِتر از پایین ترین قفسه ی فلزی مغازه تلاش می کرد همزمان چایش را با اشتها هورت می کشید ...
امروز صبح تلفن کرد و گفت : بهتر نیست چای را عوض کنیم ؟
من : ها ؟
او : اصلا چای نخوریم ، به چای فکر نکنیم ...
من : خوب ؟
او : خسته نیستی ! چقدر فکرتو درگیر خودش می کنه ؟
من :  چای ! ... من که کم می خورم ...
او : ولی من زیاد می خورم ... همیشه !
من : آره ، می دونم از اون مدل هایی هم هستی که کتری و قوریت همیشه با حرارت ملایم قل می زنه  ...
او : باشه ، خوب به نظر تو این بده ؟
من : نه ، چای خاصیت هم داره ... می تونم معروف ترین خاصیت رو هم بگم ...
او : اما من می ترسم ادامه بدهم ... فقط به اون و گرماش فکر کردن خیلی خطرناکه ... جای چای چه چیز دیگه ای می تونم داشته باشم ؟
من : نه بابا اونقدرها هم خطرناک نیست البته من هم میونه ای باهاش ندارم اما می تونی به جاش چیزی هم نخوری ...
او : نه ، نمی تونم ...
من : ... راستی متر خریدی ؟
او : بالاخره طولش رو اندازه گرفتم ... حدود دو متر و بیست و پنج ....
من :خوب ، پس ... شنبه منتظرم ، آماده ی آماده !



12/31/10




حدودا یک ماه نیم گذشته بود ( دقیقا نمی دونم )  جایی نشسته بودم ، صدای شلیک شدن توپ شنیدم ... بعد فهمیدم صدای توپ های آتش بازیه . فقط تونستم نورهای رنگی ای  رو که سطح  مرمرهای جدیدِ  آپارتمان روبرویی منعکس می شدند ببینم  ولی ... صدای توپ رو بی واسطه شنیدم  . صدا صداست ؟

12/28/10


سلام مردم !
هیچ روزی را  به یاد نمی آورم که فراموش کرده باشم ... پایم را از هر وسیله ی نقلیه ی عمومی که بیرون گذاشتم یا همان وقتی که راه می رفتم ... روز را در ذهن یا نمی دانم در کجای دیگرم کنترل می کردم . مسلما فردا هم وسایل نقلیه ی عمومی به کمکم خواهند آمد . زمانی که درونش هستم ، وسیله ی نقلیه ی عمومی را می گویم ، کم نشسته ام  و زیاد ایستاده ام . اصراری برای نشستن ندارم چون فردا هم همانجا خواهم بود ، درونش را می گویم ... شاید فردا بنشینم .
-        بهتر نیست همه چیز رو از اول  بخونی  یعنی همانطوری که من برایت نوشته بودم ...خیلی تغییرش دادی ! ...
سلام مردم !
هیچ روزی را به یاد نمی آورم که فراموش کرده باشم در آینده  چه هدف های استثنایی را انتخاب خواهم کرد . هدف راز زیست بشریت است . کافی است احساس کنید ، مغزتان توانایی این را دارد که مثل ماشینِ خستگی ناپذیر همیشه کار کند ... پس اولین هدفی که به دنبالش خواهید رفت ، هدف ِ زیست بهتر با ذهن پرتوان است . ذهن شما ماشین شماست پس از راندن نترسید ........
فکر می کنم ریتم اولی بهتر بود .
-        نه ، نه ... اولی یه جوریه ... به نظر من ریتم دومی به هدف ما نزدیک تره .
ولی من اولی رو ترجیح می دم ، دیشب خیلی روش کار کردم ...
-         خوب ...

12/17/10

 Vulgar





خیلی وقت است برف که هیچ ، باران هم نمی بارد ... آسمان در برابر چه چیز مقاومت می کند ؟ من ، تو ، کی ؟
بیانِ احساس مبتذل شده ؟ ... ما مبتذل هستیم ؟ ... آسمان مبتذل است ؟
وقتی همه جا خشک شود و دیگر  هیچ کس حوصله ی پس دادن حتی قطره ای نم از روزنه هاش رو نداشته باشه ، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
خوب معلومه چی می شه ... همه چیز خشک و مبتذل ... این هم جواب .
 ما که عارفی را تجربه نکردیم تا بتوانیم از بیابان و ستاره ها لذت ببریم . یک نفر می گفت : معلومه در تاریکیه بیابون فقط ستاره رو می بینی . ستاره با نورش تو رو سر جات خشک می کنه ( نمی دانم منظورش از خشک شدن چیست ، زیبایی ستاره یا اشعه ی غیر قابل دیدی که بر فیزیک بدن تاثیر گذار است ؟) و دیگر هیچ نمی گویی و فکر نمی کنی جز ... جز اینکه زبونت سنگین می شه و کلمات درشت از هر نوعش به زبون میاری .
پس خشکی  آماده شدن هم هست اما نه از نوع بیابانی البته از نوع شهری .
بعد از خشکی ای که اهالیه شهر ممکن است کمی احساسش کنند ، آتش هست ... البته آتش می تونه هم کلمه ی درشت و هم غیر درشت باشه ... برای اهالیه زیادی ، آتش همبسته است با فرایند پخت غذای روزمره  و روشن کردن سیگار و گاهی هم جرقه زدن های تصادفیه بعضی اشیا ... اهالیه دیگر هم هستند که روشن کردن شمع از ضروریات زندگی روزمره شان شده  البته آماری در دست ندارم فقط یک مثال بود چون به یاد شعله ی شمع هم افتادم .
آتش روشن می شود . بعضی از اهالی خبرش را  می شنوند  و واکنش هایی نشان می دهند . آیا از آدمی که مدت طولانی نمی از خودش پس نداده انتظاری برای خاموش کردن آتش می شود داشت ؟ بله ، خیر . نمی دانم . 
حالا اگر آتش خاموش شود باز هم آتش ، آتشی بوده که خاموش شده ؟ ... ....
به کدام یک از این مبتذل ها می توانید پاسخ بدهید ؟ هیچ کدام . همه . مبتذل است .



12/12/10

از : گزینه ای خواندنی برای شهرنشینان  _  برشت

 گوشتی که گیرت می آید بخور ! صرفه جویی نکن !
وقتی باران می زند به هر خانه ای که شد وارد شو
روی هر میزی که گیرت آمد بنشین
اما لنگر نینداز و کلاهت را جا نگذار !
به تو می گویم :
رد و نشان ها را محو کن !
چیزی که همیشه می گویی ، بازگو نکن
اگر اندیشه هایت را در دیگری یافتی
زیرش بزن !

12/5/10

فکر می کنم دیگر آدم ها را نمی توان داخل یک لوکیشن خالی قرار داد و از آنها خواست که دست به کاری بزنند . یکی از کاراکترهای معروف ادبیات که عاشق هندسه ی لوکیشن ها می شد و فلسفه ی زیبایی شناختی ِ پرطرفداری هم به وجود آورد ، به یکی از دوستانم خبر داد که بیخود نبود من به آمریکا پا گذاشتم ...

دوستم به های لایت های زرد نگاه کرد و گفت : اگر به آمریکا نمی رفت چه می شد ؟
من : از اونهاش هم  نبود که به اعماق جنگل ها پناه ببره ...
دوست : جنگل که یک استعاره ست ... باز تو یه چیزی پروندی ؟
من : پس کاراکتر معروف عاشق استعاره ی صرف نبود و به دل فرم هجوم برد ...
دوست : ها ها ... منظورت از هجوم برد ... همان استفاده کردنه ؟
من : تو که من رو می شناسی ... استفاده از فرم ، از هر چه که هست از هر چیزی که باقی مانده ...
دوست : پس ک حتی ابتدایی ترین کنش های متقابل انسانی رو متحمل شد تا همه چیز را نشان دهد ...
من : آره ... هر چیزی که قرار است در بیرون اتفاق بیفتد ... ذهن می تونه همه چیز رو به هم ببافه اما عاشق یک مکان پر سرو صداست .
دوست : هاها ...
من : ای بابا ... ذهن من احساساتیه ، چی کار کنم ؟
دوست : بقیه ش برای بعد .
راستی آدم ها  زندگی را می سازند .


12/2/10

شهروند قرمز
دوشنبه توی تئاتر شهر تکه های روزنامه با لکه ی قرمز فروختم ... بعضی ها دلشون سوخت و پول دادند بقیه هم لوم دادند و پاسگاه رفتم ...
پرستار : ... چرا ؟
من : احساسش می کنم
پرستار : به نظر تو بقیه ی مردم هم همین احساس رو دارند ؟
من : نمی دونم ، اما ...
پرستار : وجود داره  ... اما احساسش نمی کنن .
 

11/26/10

مصاحبه با « من ِ» متعهد ِ وطن پریش

روانشناس نروژی : اتفاق بزرگی در راهه ...
من : چه رنگی  ؟
روانسناش نروژی : اتفاق بزرگی در راهه .
من :  همان همیشگی یا  ... یاد دهن افتادم  ، دهن هایی که  باشون  هم زبون بودم ... به داخل دهنم نگاه کن : روی دندان های آسیاب ، اتفاق بزرگ نشسته ، فکر کنم  رنگی بین زرد و سبز داره البته قبلا رنگش فرق می کرد . به نظر ما  اتفاق بزرگ در گذشته ی دور اتفاق  افتاده  پس ما به خاطر احترام به اتفاق بزرگ  ، زبان کوچکی از آن را در دهان نگه داشتیم  ...  دیگر اتفاقی نیفتاد ... اما اگر شما می گویید که اتفاق بزرگ در راهه امیدوارم درک کنید که اتفاق با اتفاق فرق می کنه . اتفاق من اتفاق منه و اتفاق شما هم اتفاق شما .
روانشناس نروژی : عادی هستی ؟
من : آموزش ، از مسائلی بود که هر چه باشد الان بلدم بنویسم اما عاشق حرفم ... یاد نگرفتم عادی باشم . عادی بودن همان حل کردن مسئله ی دو به علاوه ی دو  ... وقتی عادی نباشی پس عدد دو اصلا وجود نداره ... مسئله هیچ وقت حل نخواهد شد  ... من آدم عادی نیستم ، زبانم  ورم کرده  . موقع حرف زدن به جای استفاده از کلمات از پُف کلمات استفاده می کنم . واقعا نمی دانم کسایی که از کلمات سر راست یعنی بی پف ، استفاده می کنند اصلا لذتی هم می برند ؟ ... پف های کلمات کمی روی زبان می لغزد و بعد خودش به آرامی از لای لبها بیرون می افتد ، مخاطب صورتش را عقب می گیرد و با چشم هایی گشاد پف ها را از همان دریچه ی چشم به مغزش هول دهد ... شاید هم به جای مغز به جای دیگرش هول دهد اما لذت بخش است ... یک فرایند دخول و خروج مجازی .
روانشناس نروژی : من از حرف زدن با تو لذت می برم ...
من : شاید نتونستم  فرایند دخول و خروج خودمون رو با تو به خوبی انجام بدم ... چرا می خندی ؟ ... در جایی که من زندگی می کنم بعد از حرف زدن با کسی یا درد می کشی یا درد می کشد ، غیر از این  آدم احمق بیشعوری هستی که باید بروی میدون انقلاب و فیلم های مبتذل ببینی ...  آدم  غیر عادی فیلم مبتذل دوست ندارد و همیشه متعهد است . مردم عادی تا آخر عمر مثل بچه ها زندگی می کنند ... (فریاد می کشد) باید به سوی غیرعادی شدن پرواز کرد ... تو هم آدم عادی هستی که آموزش عادی به تو یاد داده که به دنبال کشف عجایب الخلقه ها باشی ... دیدی مچت رو گرفتم . از همون اول که باهات حرف زدم از کلمه های مبتذلی استفاده می کردی که انگار می خواستی موجودیت من رو به کشور خاصم از بین ببری ، اما من از همان اول نقشه ات را خوانده بودم .  تو مرتب از زبانی استفاده می کردی که هیچ پف و زیر لایه ی به خصوصی نداشت ... هدفت فقط بی اعتبار کردن زبان من بود ... حالا قرصم رو بده که برم استراحت کنم ...
روانشناس نروژی : دوست داری با آنتونیو و جورجی توی باغ قدم بزنی ... اونها از دستت دلخور شدن ، دیروز به من گفتن که تو بهشون قول داده بودی که ماجرای دستگیر شدنت توی کشورت  رو براشون تعریف کنی اما هیچ وقت این کار رو نکری !
من : اون دوتا حالم رو به هم می ریزن ... توی زندگی خفت بارشون فقط  یاد گرفتند هر چیزی رو که دیگران براشون تعریف می کنن روی دیوار مستراح یادداشت  کنند وتاریخ بزنند .
                                                                                           ادامه دارد

11/23/10

                      FriendShip



Gull        

11/22/10

یکی از ضعف های بنیادین تحلیل های مورخین تجدیدنظرخواه هنگام تاکید بر عوامل برون متنی ، عدم توجه به منطق درونی هنر و به فراموشی سپردن کامل ساز و کار تاثیر و تاثر در روند تاریخ هنر است که در بسیاری موارد توضیح دهنده ی تحولاتی هستند که الزاما با سایر گفتارها همراهی نشان نمی دهند .