11/20/10


جیز نیست
مردی که شبیه معلم مدرسه هاست با عینک همیشگی و خودکاری که در جیب دارد  از کنارش رد شد . البته قبل از رد شدن ، صدای قدم های به ترتیب شول و آهسته ی سنگین اورا از پشت سر شنید . به پشت کله ی طاس معلم که خیره شد ، با خودش گفت:  معلم ها عجب آدم های بَراقی هستند . سال هاست که کسی دل خوشی از  بعضی تصمیم هاشان ندارد ، کمی توی چشم می زند . البته به غیر از نوابغی که مانند براق ها به این نتیجه می رسند که : دنیا همین است که معلم ساخته است . درسته ... دنیا بَراق شده ... بله ،  این هم قبول دارم که ریاضی علم به ریاضی است و جغرافی و تاریخ درس های سرگرم کننده و ملموس هستند ، وجود دارند تا آدم ها به اشتباه در گوشه کناری گم نشوند ، به خودشان و دیگران هم آسیبی نرسانند . بیخود هوس نکنند که خودشان را متعلق به ناحیه ی دوری که کیلومترها با آنجا فاصله دارند بدانند .. . فاصله ی معلم بیشتر شده بود که سرش را  به طرف مرد برگرداند و لحظه ای به او خیره شد . دستپاچه شد ،  محکم مکعب پلاستیکی را فشار داد ، پشتش را به معلم کرد و رفت . بوی پلاستیک کهنه ، خاطره انگیز بود .

2 comments:

foxland said...
This comment has been removed by a blog administrator.
foxland said...

نوشتن بر بیان نکردن هم دلالت دارد و گاه با تعجب و لذت در اکثر مواقع چنین است . به عبارت بهتر در این نوع وقتی می نویسیم از طریق پنهان کردن ، چیزی را بیان نمی کنیم در این باره یادم هست که عباس حبیبی شعری داشت که می گفت :
نوشتن بشود مخدر شیرش بیاید
نوشتن بشود نوشتن ، دوباره نوشتن